لیلی و انار
شنبه, ۶ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۲ ب.ظ
روی پله های حیاط نشسته بود و نگاهش را به انار های سرخ ترک خورده دوخته بود
باد تقریبا سرد آذر موهای مجعدش را که دورش رها کرده بود نوازش میکرد
برگ های پاییزی اطرافش را احاطه کرده بودند...زرد،نارنجی،قرمز،قهوه ای و...
فقط همان درخت انار بود که زمرد برگهایش و انار های یاقوتی اش در میان درخت های مرده خودنمایی میکرد
انگار انار ها رسم عشق را بهتر از او آموخته بودند
بالاخره قلم را روی کاغذ حرکت داد:
(لیلی از کوچه عبور میکرد
موهای جعد دارش از زیر روسری بلند آبیش بیرون زده بودند...
چشم های به رنگ شبش بر پوست مهتابیش جلوه نمایی میکردند
قدم های پرنازش بر زمین فخر می فروختند
انار از پشت دیوار خشتی سرک کشید
چشمش که به لیلی افتاد
دانه هایش در سینه تکانی خوردند
انار عاشق لیلی شد...
لیلی بی توجه به انار از کنارش گذشت
در درون انار چیزی فرو ریخت...
دلش شکست...ترک خورد
روز بعد لیلی باز از کوچه عبور میکرد
انار ترک خورده باز خود را از پشت دیوار بالا کشید...
لیلی انار را دید...
چید...
خورد...
انار به عشقش رسید...)
زهرخندی روی لبهایش نقش بست...
انگار چیزی در ذهنش تداعی می شد...
به طرف درخت رفت...انار را چید و دانه ای را در دهانش گذاشت...
انار بعدی هم...
.
.
.
.
به قلم باران :)
+ب منم کامنت بدید ،دنبالم کنید خو...گوناه دارم :)
۹۵/۰۹/۰۶